یک شخص سیاسی هنگامی که از درب منزل خارج شد، با یک
اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و نگهبان
بهشت از او استقبال کرد: "خیلی خوش
آمدید. این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران بلندپایه
و مقامات رو کناردروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که
راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست شخص گفت: "مشکلی نیست. شما مرا
راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم نگهبان گفت: "اما در نامه ی
اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در
بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی راانتخاب کنید."
آن شخص گفت: "اشکالی نداره. من همین الان تصمیمم
را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم نگهبان گفت: "می مم... به هر حال،
ما دستور داریم. ماموریم و معذور" و سپس او راسوار آسانسور کرد و به پایین
رفتند. پایین... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند وقتی در آسانسور باز
شد، شخص با منظره ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین
بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. درکنار ساختمان هم
بسیاری از دوستان قدیمی وی منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند.
آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف
کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان
با غروب آفتاب، همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیارمجللی از اردک و بره
کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه
با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدرخوش گذشت که واقعاً
نفهمید یک روز او چطور گذشت. رأس بیست و چهار ساعت، نگهبان به دنبال او آمد و
او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم آن شخص با جمعی از افراد خوش
خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای
زیادی هم داشتند او آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهمید روز دوم هم چگونه
گذشت. بعد ازپایان روز دوم، نگهبان به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا
تصمیمش را گرفته؟آن شخص گفت: "خوب راستش من در این مورد خیلی فکر
کردم. حالا که فکر می کنم می بینم
بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می دهم بدون هیچ
کلامی، نگهبان او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد
جهنم شدند، این بار او بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش وسختی
های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار
مندرس و کثیف بودندآن شخص با تعجب از شیطان پرسید: "انگار آن روز من
اینجا منظره ی دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم، زمین
گلف؟شیطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای
داده ای"!