-
حرف حساااااااب.......
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:19
امیدوارم ازمطالبی که براتون گذاشتم لذت ببرید الینااحتشام شادوخوشبخت وسلامت باشید
-
چرچیل وراننده تاکسی
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:10
درهنگام جنگ جهانی دوم, چرچیل ,نخست وزیرنامدارانگلستان, برای ایرادسخنرانی دربنگاه سخن پراکنی انگلستان, سواریک اتومبیل کرایه شد وبه عمارت بی.بی.سی رفت.وقتی ازتاکسی پیاده شدبه راننده گفت:نیم ساعت صبرکن تامن برگردم.راننده گفت:ببخشیدآقامن می خواهم به خانه بروم تابتوانم نطق چرچیل راگوش کنم.چرچیل ازشنیدن این سخن به قدری...
-
اهمیت تبلیغات
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:09
یک شخص سیاسی هنگامی که از درب منزل خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد . روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و نگهبان بهشت از او استقبال کرد: "خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران بلندپایه و مقامات رو کناردروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه...
-
اینشتین و راننده اش
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:09
اینشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوری که به مباحث اینشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز اینشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی...
-
یک داستان ترسناک
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:08
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه. دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر...
-
وقت شناس باشید !!!!
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:08
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین...
-
هوش سرشار ایرانیان
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:07
خوشگلی داره....فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم ......!!! سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند : یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای ایمکار چقدر...
-
راننده تاکسی
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:06
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد، چون میخواست ازش یه سوال بپرسه … راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد … نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس … از جدول کنار خیابون رفت بالا … نزدیک بود که چپ کنه … اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد … برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد … سکوت سنگینی حکم...
-
داستان طنز وکیل پولدار
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:06
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادندمسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله ازدرآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهیددر...
-
خیانت
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:05
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : می خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید : نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت: من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست. خواهش می کنم از این...
-
ایمیل اشتباهی
دوشنبه 17 شهریور 1393 07:04
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل،متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزندنامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود وبدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستددر این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه...
-
برنامه نویس ومهندس
دوشنبه 17 شهریور 1393 06:04
یک برنامه نویس و یک مهندس در مسافرتی طولانی کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: «مایلید با همدیگر بازی کنیم؟ » مهندس که می خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره گرداند. برنامه نویس دوباره گفت: «بازی سرگرم کننده ای است. من از شما یک سؤال می پرسم و اگر شما جوابش...
-
داستان ما
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:53
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و...
-
حرف مفت
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:48
وقتی ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه افتتاح شد. مردم به این دستگاه تازه بیاعتماد بودند، برای همین، سلطان صاحبقران اجازه داد که مردم یکی - دو روزی پیامهای خود را رایگان به شهرهای دیگر بفرستند. وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانیها ضربالمثلی دارند که میگوید "مفت...
-
هیچ مانعی را بــاور نکن
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:45
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میکرد . او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند، در زندان بود ! پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمیخواهم این مزرعه...
-
سنگ های زندگی
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:44
پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود. او چند ماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود، به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد. پسرک ماسه ها را به کناری زد، به این امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تراز توان او بود و باز به درون گودال...
-
نماد زندگی
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:43
پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پرکردن آن با چند توپ گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پراست؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو...
-
مرکز خرید شوهر
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:41
در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵ طبقه بود و دخترها به آنجا می رفتند و شوهری برای خود می گرفتند. شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید کند و به هر طبقه که می رفت دیگر نمی توانست به طبقه قبل برگردد. روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتند. در طبقه اول نوشته بود این مردان...
-
گل سرخی برای محبوبم......
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:40
جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی...
-
شهر فرشته ها....
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:38
روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند . هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند وتند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند . مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه...
-
پیرمرد عاشق!
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:36
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ...
-
مرد نابینا
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:35
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را...
-
تعارف
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:35
روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید . میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، غول بزرگی ظاهر...
-
کلاس اولی
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:34
یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه : خانوم معلم من باید برم کلاس سوم.معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟ اونم میگه :آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه .معلمه زنگ بعد پسره...
-
وقتی جوابها قاطی میشه !!
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:33
- سلام خانوم - سلام - من از آزمایشگاه تماس می گیرم - بفرمایید ، امرتون؟ -میخواستم بگم متاسفانه آزمایشهای همسرتون با یکی دیگه قاطی شده و ما الان دو تا جواب آزمایش متفاوت داریم -اوا ! یعنی چی خانوم؟ این چه وضعشه؟ - متاسفم! ولی کاریه که شده -حالا جواب آزمایشها چی هست؟ -یکیشون آلزایمر داره و یکی دیگشون ایدز - وای خاک عالم...
-
تفاوت خوابیدن زن و مرد و یک نتیجه گیری واقعی
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:32
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم " مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت...
-
عشق پسر جوان به دختر پادشاه
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:31
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد. جوان به امید رسیدن به معشوق ،...
-
بیسکوئیت
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:28
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد... . مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،...
-
داستان بسیار زیبا و آموزنده مادر نابینا
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:28
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش...
-
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:26
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی . ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که...