-
مردم چه می گویند ؟!
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:26
می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟ !... می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟ !... به رشته ی انسانی علاقه داشتم....
-
داستان زیبا
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:24
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعداز ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا...
-
داستان جالب “فحش دل نشین ” !
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:24
دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم … هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم … وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم …… . به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید … چپ، موتوری هم چپ … خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش...
-
من چه آدم ثروتمندی هستم
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:23
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذباطله دارین»کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم...
-
نوشته روی دیوار
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:21
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: "مامان! مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که...
-
زنان همیشه آینده نگرند
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:21
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید . او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد . همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن...
-
نگاهی به درون خود
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:20
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است . به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد . به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت . دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده...
-
راز موفقیت
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:20
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود . رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند . این کشاورز پس از هر...
-
خانم نظافتچی
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:19
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم که نوشته بود : نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟ سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟ !...
-
تفاوت فرهنگی !
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:19
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن . در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها...
-
چندداستان کوتاه جالب
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:18
بهترین راه شخصی ازشاوپرسید:برای ایجادکاردردنیابهترین راه چیست؟شاوپاسخ داد:بهترین راه این است که زنان ومردان راازهم جداکنندوهردسته رادرجزیره ای جای دهند.آن وقت خواهیددیدکه باچه سرعتی هردسته شروع به کارخواهندکرد.آن شخص پرسید:چه کار؟شاوگفت:کشتی هاخواهندساخت که به وسیله ی آن هرچه زودتربه هم برسند. امید شاعری مدح کسی...
-
مادر
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:17
کودک که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:"می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به ان جا بروم "...؟ خداوند پاسخ داد:از میان تعداد زیادی از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام،او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک که هنوز مطمئن نبود...
-
ازدواج آهو و الاغ:
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:16
اهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش . پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد . شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند . حاکم پرسید : علت طلاق؟ آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی...
-
ثروت کوروش
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:16
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟ کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد ....
-
مهندسی و مدیریت
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:15
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟ مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴، ۸۷ و عرض...
-
هوش خانم ها
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:14
خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد . خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد . قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت ! رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی،...
-
فوتبال در بهشت
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:13
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى سعید و محسن، دوستان بسیار قدیمى بودند . هنگامى که محسن در بستر مرگ بود، سعید هر روز به دیدار او می رفت . یک روز سعید گفت : محسن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا...
-
آدمخواران
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:12
پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید ." آدمخوارها قول دادند که با...
-
انتخاب
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:11
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود . نوبت به او رسید :«دوست داری روی زمین چه کاره بشی ؟» گفت :«می خواهم به دیگران یاد بدهم .»پذیرفته شد . چشمانش را بست .دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است . با خود گفت :«حتماً اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم.» سالها گذشت . روزی داغی اره را روی کمر خود...
-
عجایب هفتگانه
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:10
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسند . دانش آموزان شروع به نوشتن کردند . معلم نوشته ها را جمع آوری کرد . با آنکه همه یکی نبودند ، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند : اهرام مصر ، دیوار بزرگ چین ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سنت پیتر و... . در میان نوشته ها کاغذ...
-
عشق بدون قید و شرط
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:09
سربازی پس از جنگ ویتنام می خواست که به خانه بر گردد سرباز قبل از اینکه به خانه برسد،از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:«پدر ومادر عزیزم ،جنگ تمام شده ومن می خواهم به خانه بازگردم،ولی خواهشی از شما دارم.رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم . » پدر ومادر او در پاسخ گفتند:«ما با کمال میل مشتاقیم که...
-
همه ی تغییرات از ما آغاز می شود
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:08
این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش نوشته شده است : جوان وآزاد بودم ، تصوراتم هیچ محدودیتی نداشتند ودر خیال خودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم . پیرتر وعاقل تر که شدم فهمیدم که دنیا تغییر نمیکند بنابراین توقعم را کم وبه عوض کردن کشورم غناعت کردم. ولی کشورم هم نمی خواست عوض شود. به میان سالی که رسیدم آخرین توانایی هایم را به...
-
خدا هست
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:07
مردی برای اصلاح سر وصورتش به آرایشگاه رفت . در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.آنها درباره ی موضوعات مطالب مختلف صحبت کردند.وقتی به موضوع خدا رسیدند آرایشگر گفت : من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید : چرا باور نمی کنی ؟ آرایشگر پاسخ داد : کافیست تا به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد . به من...
-
قضاوت نادرست
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:06
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت...
-
نظرتون در مورد این داستان چیه؟(خانم راننده زرنگ)
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:06
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند.وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن فراضه شده بیرون میان و اون خانم بر میگرده میگه:آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده ! همه چیز داغان شده ولی...
-
تفاوت واقعی بهشت و جهنم.....
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:05
فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، نا امید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشتند که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود، به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان...
-
ماجرای آزمون استخدامی بسیار زیبا
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:03
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند . یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را...
-
کی احمقه؟؟
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:01
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند . دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد . این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه...
-
داستان جالب
دوشنبه 17 شهریور 1393 05:00
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه...
-
داستان کلاه فروش
دوشنبه 17 شهریور 1393 04:59
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را...