وقتی
ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه
افتتاح شد. مردم به این دستگاه تازه بیاعتماد بودند، برای همین، سلطان صاحبقران
اجازه داد که مردم یکی - دو روزی پیامهای خود را رایگان به شهرهای دیگر بفرستند.
وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانیها ضربالمثلی دارند که میگوید "مفت
باشد. کوفت باشد". یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال میکنند. همینطور
هم شد. مردم کم کم و با ترس برای فرستادن پیامهایشان راهی تلگرافخانه شدند. دولت
وقت، چند روزی را به این منوال گذراند و وقتی که تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی
تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد مخبرالدوله دستور داد بر سردر
تلگرافخانه نوشتند:
"از امروز حرف مفت قبول نمی شود."
میگویند "حرف مفت" از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد.
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میکرد.
او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم
بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند،
در زندان بود!
پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت
را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب
زمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم،
چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام.
اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد. من میدانم که اگر تو اینجا بودی
مزرعه را برای من شخم میزدی ... دوستدار تو پدر
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را
دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی
و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون
اینکه اسلحهای پیدا کنند.
پیرمرد بهتزده نامه دیگری به پسرش نوشت
و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی
هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
هیچ مانعی در دنیا وجود
ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میتوانید آن
را انجام بدهید. مانع ذهن شماست نه زمان و مکانی که به آن وابسته اید. در رابطه با
این موضوع بیاد شعر زیبایی از مهدی جوینی افتادم که تقدیم شما دوستان می کنم :
پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود. او چند ماشین و کامیون
کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود، به
یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد. پسرک ماسه ها را به کناری زد، به این
امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تراز توان او بود و
باز به درون گودال باز می گشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولی
هر بار که فکر می کرد پیشرفتی در کارش حاصل شده، سنگ به وسط گودال میلغزید و باز
می گشت. انگشتانش درد گرفته و خراشیده شده بود و هنوز تلاش بی حاصلش رابا ناله و
درماندگی ادامه می داد. اشک پسرک از سر ناامیدی جاری شد.
در تماماین لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا می
کرد. درهمان حال که اشک های پسرک فرو می ریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را
پوشاند. پدر پسرک با ملایمت اما محکم پرسید: "چرا تمام نیروی ای را که در
اختیار توست به کارنمی بری؟" پسرک با حالتی مغلوب در میان هق هق و با صدایی
بریده بریده گفت: "اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار
بردم."
پدر به آرامی حرف او را تصحیح کرد: "نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی
استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی!” پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودال
شنی به بیرون پرتاب کرد…..