حرف حساب

حرف حساب

دراین وبلاگ فقط حرف حساب گفته می شود,حرف حساب دارین بفرمایین!
حرف حساب

حرف حساب

دراین وبلاگ فقط حرف حساب گفته می شود,حرف حساب دارین بفرمایین!

ایمیل اشتباهی

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل،متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.

تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزندنامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود وبدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستددر این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود بااین فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کنداما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتدپسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرشرا نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود گیرنده : همسر عزیزم موضوع : من رسیدم میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی

راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میادمیتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم

وهمه چیز را چک کردم همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...


وای چه قدر اینجا گرمه

برنامه نویس ومهندس

یک برنامه نویس و یک مهندس در مسافرتی طولانی کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: «مایلید با همدیگر بازی کنیم؟» مهندس که می خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره گرداند. برنامه نویس دوباره گفت: «بازی سرگرم کننده ای است. من از شما یک سؤال می پرسم و اگر شما جوابش را نمی دانستید 5 دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سؤال می کنید و اگر من جوابش را نمی دانستم 50 دلار به شما می دهم.» این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه نویس بازی کند. برنامه نویس نخستین سؤال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون این که کلمه ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتی از تپه بالا می رود 3 پا دارد و وقتی پایین می آید 10 پا دارد؟» برنامه نویس نگاه تعجب آمیزی کرد و سپس به سراغ رایانه قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آن گاه از طریق مودم بی سیم رایانه اش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز به درد بخوری پیدا نکرد و ....
بالاخره بعد از سه ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مؤدبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه نویس بعد از کمی مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سؤالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون آن که کلمه ای بر زبان بیاورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید

داستان ما

 

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.

یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.

پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.

برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.

صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.

زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.

در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.

یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
 این داستان ماست.


ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.

گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.

اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .

شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود