نجار پیری خود را برای
بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و
برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و
تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا
به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن
خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از
طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح
بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این
داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق
غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود
میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده
میشود
وقتی
ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه
افتتاح شد. مردم به این دستگاه تازه بیاعتماد بودند، برای همین، سلطان صاحبقران
اجازه داد که مردم یکی - دو روزی پیامهای خود را رایگان به شهرهای دیگر بفرستند.
وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانیها ضربالمثلی دارند که میگوید "مفت
باشد. کوفت باشد". یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال میکنند. همینطور
هم شد. مردم کم کم و با ترس برای فرستادن پیامهایشان راهی تلگرافخانه شدند. دولت
وقت، چند روزی را به این منوال گذراند و وقتی که تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی
تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد مخبرالدوله دستور داد بر سردر
تلگرافخانه نوشتند:
"از امروز حرف مفت قبول نمی شود."
میگویند "حرف مفت" از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد.
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میکرد.
او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم
بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند،
در زندان بود!
پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت
را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب
زمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم،
چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام.
اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد. من میدانم که اگر تو اینجا بودی
مزرعه را برای من شخم میزدی ... دوستدار تو پدر
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را
دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی
و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون
اینکه اسلحهای پیدا کنند.
پیرمرد بهتزده نامه دیگری به پسرش نوشت
و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی
هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
هیچ مانعی در دنیا وجود
ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میتوانید آن
را انجام بدهید. مانع ذهن شماست نه زمان و مکانی که به آن وابسته اید. در رابطه با
این موضوع بیاد شعر زیبایی از مهدی جوینی افتادم که تقدیم شما دوستان می کنم :