دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود
مجبور شدم به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده
بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط پل به ناگاه
به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت
راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری
لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه… وحشت زده
و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن
بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم
حتما زنده نمونده …
مایوس و ناراحت، دستم
را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین
حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم چشماش را باز کرد … گفتم این
حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟ با عصبانیت گفت:
” په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟ ” با خودم گفتم
این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تورو خدا
تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد
گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو ؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره …. !!!
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذباطله دارین»کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام
داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: "مامان! مامان! وقتی من
داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک
روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!"
مادر آهی کشید و فریاد
زد: "حالا تامی کجاست؟" و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تختخوابش
قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: "تو پسر خیلی بدی
هستی" و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد. ده
دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
تامی روی دیوار با ماژیک
قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک می
ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!