پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات
محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده
اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه
داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها
رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی
صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر
وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین
ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز
به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و
با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به
سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای
مراسم عزاداری درست کرده ام !
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش
باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر
خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه
بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود
دارد.
این کار را انجام بده و
جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را
به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به
همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در
آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان
فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد ...
جوابی نشنید بعد بلند شد
و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم
جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز
هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
"عزیزم شام چی داریم؟"
و این بار همسرش
گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!"
"گاهی هم بد نیست که نگاهی
به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در
خودمان وجود دارد!"
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را
به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند
شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش
بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این کشاورز پس از هر نوبت
کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد.
بنابراین، همسایگان او میبایست
برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
کنجکاویشان بیشتر شد و
کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی
نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب
بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در
پاسخ به پرسش همکارانش گفت: "چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک
مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد،
ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای
مرا خراب نکند!"
همین تشخیص درست و صحیح
کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
"گاهی اوقات لازم است با
کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در
امان باشیم."