مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود
ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود
پرسید:
ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم، ممکنه
به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع
حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴، ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱، ۳۷
هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به
من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم
و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟!
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا
هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید
و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند
خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه
ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار
رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از
عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد
کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را
آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم.
هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰
برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و
آرزوی اول خود را گفت:
من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی
شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شاید چشم زنهای دیگر بدنبالش بیافتد و تو او
را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من
زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند.
پس آرزویش برآورده شد.
سپس گفت: من می خواهم پولدارترین آدم
جهان شوم.
قورباغه به او گفت: شوهرت ۱۰ برابر
پولدارتر می شود و شاید به زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و
آنوقت او هم مال من است.
پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و
بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی
خفیف دچار شوم!!!
نکته اخلاقی: خانم ها
خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین
دو
پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى سعید و محسن، دوستان بسیار قدیمى بودند.
هنگامى که محسن در بستر مرگ بود، سعید
هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز سعید گفت:
محسن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم
و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من
خبر بده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟
محسن گفت: سعید جان، تو بهترین دوست
زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.
چند روز بعد محسن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، سعید با صدایى از
خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: سعید، سعید …
سعید گفت: کیه؟
- منم، محسن.
- تو محسن
نیستى، محسن مرده!
- باور کن من
خود محسنم …
- تو الان
کجایی؟
محسن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و
یک خبر بد برات دارم.
سعید گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
محسن گفت: اول این که در بهشت هم
فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر اینکه تمام دوستان و هم
تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز
هم از آن بهتر اینکه همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و
باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال
بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند.
سعید گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی
دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
محسن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم
تو رو هم توى تیم گذاشته