ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت
او را دست میانداختند.
دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما
ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و
دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا
اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬
ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬
سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم
به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا
با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق
بدانن
یک پیرمرد
بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به
خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی
کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می
زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه
انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که
پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها
را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم
اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا
می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و
همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز
بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من
اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی
نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن
حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت ,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری