شاید برای شما
جالب باشد که بدانید مثل یک بام ودو هوا از کجا آمده است .
روزی پسر و دختر خانواده مهمان خانه پدرشان شدند و تصمیم گرفتند همگی شب را در
منزل پدری به صبح برسانند.
طبق عادتی که در زمانهای قدیمی مرسوم بود برای خواب به پشت بام رفتند بعد از چند
دقیقه مادر خانواده به پشت بام رفت تا برای مهمانها یش آب ببرد .
در یک طرف پشت بام دختر وداماد زن با فاصله از هم خوابیده بودند. مادرزن به دامادش
گفت : هوا خیلی سرد دخترم را در آغوش بگیر تا گرمت بشه .
سپس به طرف دیگر پشت بام رفت زن دید که پسرش همسرش را در آغوش گرفته .مادر شوهر به
عروسش گفت :از هم فاصله بگیرید هوا گرمه گرمازده می شید .
در این هنگام عروس که خیلی ناراحت شده بود گفت : قربون برم خدا رو یک بوم و دو هوا
رو" این ور بوم تابستون "اون ور بوم زمستون
«شبی رئیس جمهوری یک کشور به همراه همسرش
تصمیم گرفتند که کاری غیرعادی انجام دهند و برای شام به رستورانی که زیاد هم گران
قیمت نبود، بروند.
وقتی آنها به رستوران رفتند صاحب رستوران از محافظان رئیس جمهور پرسید که آیا می
تواند خصوصی با همسر رئیس جمهور صحبت کند ، آنها اجازه دادند.
همسر رئیس جمهور به طور خصوصی با آن مرد صحبت کرد.
بعد از آن رئیس جمهور از همسرش پرسید که چرا او این
همه مشتاق خصوصی صحبت کردن با تو بود؟
همسرش گفت که صاحب رستوران گفته در ایام جوانیش
دیوانه وار عاشق او بوده است ... سپس رئیس جمهور گفت و اگر تو با او ازدواج می
کردی اکنون صاحب این رستوران بودی.
همسر رئیس جمهور در پاسخ گفت: اگر من با او ازدواج میکردم
او الان رئیس جمهور بود...»
مردی
با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای
فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و
همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید
خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی
بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک
پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و
در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان
کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان:
"روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب
که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به
چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد
بنوشید."
- اسب و سگم هم
تشنهاند.
نگهبان:"
واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید
شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به
راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو
طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی
پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت:
" روز بخیر!"
مرد با سرش جواب
داد.
- ما خیلی تشنهایم
. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی
اشاره کرد و گفت:
میان آن سنگها
چشمهای است.
هرقدر که میخواهید
بنوشید.
مرد، اسب و سگ به
کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد
تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط
میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما
نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت
نیست، دوزخ است.
مسافر حیران
ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات
غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛
در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند.
چون تمام
آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند
پس ما رو یادت
نره